امیر المومنین علی علیهم السلام پاسخ میدهد.
امیرالمومنین علی علیه السلام پاسخ میدهد
سالها بود با یک دنیا سوال عمرم را سپرى مىکردم و همیشه به دنبال کسى بودم تا حداقل کمى از سوالاتم را پاسخ دهد.
یک روز بىتاب شدم و دلم را به دریا زدم و با خودم گفتم که باید کارى کنم و دیگر نباید معطل کسى بنشینم. سریع خود را به مرکز اسلام (مدینه) رساندم تا از صاحب اسلام - پیامبر اکرم صلى الله علیه وآله وسلم- آن چه را که مىخواهم، بپرسم. پرسان پرسان از این و آن سراغ گرفتم که پیامبر را کجا مىتوان زیارت کرد؟ مسجد النبى را به من نشان دادند. سریع به آن جا رفتم تا سوالاتم را از حضرت پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم بپرسم. وقتى وارد مسجدالنبى شدم، دیدم مسجد مملو از جمعیت است و رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم مشغول سخنرانى هستند. آهسته آهسته جلو رفتم تا سخنان آن بزرگوار را بهتر بشنوم. هر طورى بود، خودم را به پاى منبر رساندم.
حضرت مىفرمودند: «ایها الناس انا مدینه العلم و على بابها»
دستم را بالا بردم و عرض کردم: یا رسول اللهصلى الله علیه وآله وسلم! سوالاتم را از چه کسى بپرسم؟
فرمودند: مگر قرآن نخواندهاى؟ که مىفرماید:
«فاسیلوا اهل الذکر ان کنتم لاتعلمون»
گفتم: اهل الذکر کیانند؟
فرمودند: امیرالمومنین على بن ابىطالب.
گفتم: اگر کسى بخواهد از شهر علم استفاده کند، چه باید بکند و کجا باید برود؟
حضرت لبخندى زدند و فرمودند:
«فمن اراد المدینه و الحکمه فلیاتها من بابها»
عرض کردم: کجا و به چه کسى باید رجوع کنم؟
حضرت با دست مبارکشان به طرف نجف اشرف اشاره کردند و فرمودند: مسیر راه حق آن جاست و مگر نمىدانى «الحق مع على و على مع الحق»
با لبخند و اشک، از مهربانترین مخلوق عالم خداحافظى کردم و از همان جا راهى عتبات و نجف اشرف شدم. خیلى دلم مىخواست زودتر به آنجا برسم، چون واقعا صبرم رو به اتمام بود. خلاصه، هر طورى بود خودم را به نجف رساندم. البته انتظار و توقع من از مردم نجف یک جور دیگر بود. فکر مىکردم مردم آن جا از مهربانىهاى چنین مولایى باید خیلى چیزها یاد گرفته باشند، ولى دریغ از یک لبخند. از بعضى سوال کردم کجا مىتوان با حضرت علىعلیه السلام ملاقات کرد؟ با حالت عجیبى به من نگاه کرده و با سکوت خاصى، مرا از این که از آنها سوال کردهام پشیمان کردند.
نمىدانستم چه کنم. به راهم ادامه دادم تا به مسجد بزرگى رسیدم. از کسى که در گوشهاى نشسته بود، پرسیدم: آقا! نام این جا و این مسجد چیست؟
گفت: مسجد کوفه.
گفتم: با مولایم على کار دارم؛ نمىدانى ایشان را کجا مىتوان زیارت کرد؟
با اشارهى دستش به داخل مسجد، فهمیدم آقایم آن جاست. با عجله و بدون رعایت آداب ورود، به مسجد کوفه داخل شدم. تا به حال مسجدى با این عظمت و با روح بعد از مسجدالحرام و مسجدالنبى ندیده بودم. آن قدر بزرگ بود که نمىدانستم کجا باید بروم و کجا مىتوانم مولایم را زیارت کنم. دوان دوان به طرف مقامات انبیا و مقام طشت و دکه القضاء حرکت کردم، ولى آقایم را ندیدم. دوست داشتم فریاد بزنم و نام مولایم را با صداى بلند بگویم تا ببینم صداى او از کجا به گوشم مىرسد، بلکه زودتر به محبوبم برسم، ولى ترسیدم این گونه جستجو کردن خلاف ادب باشد.
واقعا نمىدانستم چه کنم. هر چه بود، باید بدون سر و صدا به دنبال عزیزترین مخلوق خدا مىگشتم. ناگهان روبروى خود محرابى نورانى و با عظمت دیدم که تمام بدنم لرزید و بدون اختیار شروع به گریه نمودم. اشکها امانم نمىداد تا درست جایى را ببینم، اما آقایى را که زانوى غم به بغل گرفته و کنار محراب نشسته بود، مشاهده کردم. به پایش افتادم و او را بوسیدم و عرض کردم: آقاى من! ببخشید این گونه بدون اذن دخول محضرتان شرفیاب شدم.
حضرت با تبسم دستان مبارکشان را بر سرم کشیدند و فرمودند: مدتها بود منتظرت بودم.
گفتم: آقا! سوالات بسیارى دارم. چه کنم و از کجا شروع نمایم؟
حضرت فرمودند: یقینا از اهل کوفه نیستى؟
گفتم: چطور؟
فرمودند: بارها به مردم گفتم: «سلونى قبل ان تفقدونى»
گفتم: مولاى من! از ایران آمدهام.
حضرت تبسمى کرده، فرمودند: خداوند سلمان فارسى را رحمت کند؛ او از ما اهل البیت بود.
گفتم: نشانى شما و این جا را در مدینه از رسول خداصلى الله علیه وآله گرفتم. تا اسم مبارک پیامبر را شنیدند، بسیار گریستند. گفتم: آیا مردم این شهر از شما استفادهى علمى و اخلاقى نمىکنند؟
حضرت با حالت تاسف فرمودند: چند روز پیش بر فراز منبر به مردم گفتم که از على سوال کنید قبل از این که از میان شما بروم. ناگاه «اشعث بن قیس» دست بلند کرد و به سخنان من ایراد گرفت؛ به او گفتم:
ما یدریک ما على مما لى؟ علیک لعنه الله و لعنه اللاعنین. حایک ابن حایک. منافق ابن کافر. والله لقد اسرک الکفر مره و الاسلام اخرى...
تو چه مىدانى آن چه را به ضرر من است یا به نفع من؟ لعنت خدا و لعنت کنندگان بر تو باد. اى منافق پسر کافر! سوگند به خدا یک بار ملت کفر تو را اسیر کرده و بار دیگر اسلام تو را اسیر نموده است... .
عرض کردم: آقا! همین جا سوالاتم را بیان کنم؟
فرمودند: بلند شو تا برویم در مکانى دیگر با تو سخن بگویم.
عرض کردم: آقا! شنیدهام یکى از بهترین کلاسهاى درس شما نخلستانهاى کوفه است.
فرمودند: آرى.
از مسجد با حضرت بیرون آمدیم و کم کم از مسجد کوفه و کوفىها فاصله گرفتیم، تا جایى که نه ما آنها را مىدیدیم و نه کوفیان ما را. در دل نخلستان همراه با مولا قدم زدن و درد دل کردن چه صفایى دارد.
ایشان فرمودند: آن چه مىخواهد دل تنگت بگو و بپرس.
عرض کردم: "آقاى من! دوست دارم با شما مصاحبهاى صمیمانه داشته باشم، تا هم من به پاسخ سوالاتم برسم و هم تمامى جوانانى که همانند من به دنبال پاسخهاى متقن و محکم شمایند."