مقتدای مسیح

کشکولی از مطالب دینی

مقتدای مسیح

کشکولی از مطالب دینی

"مقتدای مسیح" صفت حضرت مهدی روحی له الفداه می باشد به معنای کسی که مسیح بر او اقتدا می کند. وبگاه مقتدای مسیح با محور تلنگری به قدر وسع خود راه اندازی شده است. ان شاء الله به امضاء حضرت مزین گردد.

تبلیغات

امیر المومنین علی علیهم السلام پاسخ میدهد.

پنجشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۰، ۰۷:۳۲ ق.ظ

امیرالمومنین علی علیه السلام پاسخ میدهد

سال‏ها بود با یک دنیا سوال عمرم را سپرى مى‏کردم و همیشه به دنبال کسى بودم تا حداقل کمى از سوالاتم را پاسخ دهد.
یک روز بى‏تاب شدم و دلم را به دریا زدم و با خودم گفتم که باید کارى کنم و دیگر نباید معطل کسى بنشینم. سریع خود را به مرکز اسلام (مدینه) رساندم تا از صاحب اسلام - پیامبر اکرم صلى الله علیه وآله وسلم- آن چه را که مى‏خواهم، بپرسم. پرسان پرسان از این و آن سراغ گرفتم که پیامبر را کجا مى‏توان زیارت کرد؟ مسجد النبى را به من نشان دادند. سریع به آن جا رفتم تا سوالاتم را از حضرت پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم بپرسم. وقتى وارد مسجدالنبى شدم، دیدم مسجد مملو از جمعیت است و رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم مشغول سخنرانى هستند. آهسته آهسته جلو رفتم تا سخنان آن بزرگوار را بهتر بشنوم. هر طورى بود، خودم را به پاى منبر رساندم.
حضرت مى‏فرمودند: «ایها الناس انا مدینه العلم و على بابها»
دستم را بالا بردم و عرض کردم: یا رسول الله‏صلى الله علیه وآله وسلم! سوالاتم را از چه کسى بپرسم؟
فرمودند: مگر قرآن نخوانده‏اى؟ که مى‏فرماید:
«فاسیلوا اهل الذکر ان کنتم لاتعلمون»
گفتم: اهل الذکر کیانند؟
فرمودند: امیرالمومنین على بن ابى‏طالب.
گفتم: اگر کسى بخواهد از شهر علم استفاده کند، چه باید بکند و کجا باید برود؟
حضرت لبخندى زدند و فرمودند:
«فمن اراد المدینه و الحکمه فلیاتها من بابها»
عرض کردم: کجا و به چه کسى باید رجوع کنم؟
حضرت با دست مبارکشان به طرف نجف اشرف اشاره کردند و فرمودند: مسیر راه حق آن جاست و مگر نمى‏دانى «الحق مع على و على مع الحق»
با لبخند و اشک، از مهربان‏ترین مخلوق عالم خداحافظى کردم و از همان جا راهى عتبات و نجف اشرف شدم. خیلى دلم مى‏خواست زودتر به آن‏جا برسم، چون واقعا صبرم رو به اتمام بود. خلاصه، هر طورى بود خودم را به نجف رساندم. البته انتظار و توقع من از مردم نجف یک جور دیگر بود. فکر مى‏کردم مردم آن جا از مهربانى‏هاى چنین مولایى باید خیلى چیزها یاد گرفته باشند، ولى دریغ از یک لبخند. از بعضى سوال کردم کجا مى‏توان با حضرت على‏علیه السلام ملاقات کرد؟ با حالت عجیبى به من نگاه کرده و با سکوت خاصى، مرا از این که از آن‏ها سوال کرده‏ام پشیمان کردند.
نمى‏دانستم چه کنم. به راهم ادامه دادم تا به مسجد بزرگى رسیدم. از کسى که در گوشه‏اى نشسته بود، پرسیدم: آقا! نام این جا و این مسجد چیست؟
گفت: مسجد کوفه.
گفتم: با مولایم على کار دارم؛ نمى‏دانى ایشان را کجا مى‏توان زیارت کرد؟
با اشاره‏ى دستش به داخل مسجد، فهمیدم آقایم آن جاست. با عجله و بدون رعایت آداب ورود، به مسجد کوفه داخل شدم. تا به حال مسجدى با این عظمت و با روح بعد از مسجدالحرام و مسجدالنبى ندیده بودم. آن قدر بزرگ بود که نمى‏دانستم کجا باید بروم و کجا مى‏توانم مولایم را زیارت کنم. دوان دوان به طرف مقامات انبیا و مقام طشت و دکه القضاء حرکت کردم، ولى آقایم را ندیدم. دوست داشتم فریاد بزنم و نام مولایم را با صداى بلند بگویم تا ببینم صداى او از کجا به گوشم مى‏رسد، بلکه زودتر به محبوبم برسم، ولى ترسیدم این گونه جستجو کردن خلاف ادب باشد.
واقعا نمى‏دانستم چه کنم. هر چه بود، باید بدون سر و صدا به دنبال عزیزترین مخلوق خدا مى‏گشتم. ناگهان روبروى خود محرابى نورانى و با عظمت دیدم که تمام بدنم لرزید و بدون اختیار شروع به گریه نمودم. اشک‏ها امانم نمى‏داد تا درست جایى را ببینم، اما آقایى را که زانوى غم به بغل گرفته و کنار محراب نشسته بود، مشاهده کردم. به پایش افتادم و او را بوسیدم و عرض کردم: آقاى من! ببخشید این گونه بدون اذن دخول محضرتان شرفیاب شدم.
حضرت با تبسم دستان مبارکشان را بر سرم کشیدند و فرمودند: مدت‏ها بود منتظرت بودم.
گفتم: آقا! سوالات بسیارى دارم. چه کنم و از کجا شروع نمایم؟
حضرت فرمودند: یقینا از اهل کوفه نیستى؟
گفتم: چطور؟
فرمودند: بارها به مردم گفتم: «سلونى قبل ان تفقدونى»
گفتم: مولاى من! از ایران آمده‏ام.
حضرت تبسمى کرده، فرمودند: خداوند سلمان فارسى را رحمت کند؛ او از ما اهل البیت بود.
گفتم: نشانى شما و این جا را در مدینه از رسول خداصلى الله علیه وآله گرفتم. تا اسم مبارک پیامبر را شنیدند، بسیار گریستند. گفتم: آیا مردم این شهر از شما استفاده‏ى علمى و اخلاقى نمى‏کنند؟
حضرت با حالت تاسف فرمودند: چند روز پیش بر فراز منبر به مردم گفتم که از على سوال کنید قبل از این که از میان شما بروم. ناگاه «اشعث بن قیس» دست بلند کرد و به سخنان من ایراد گرفت؛ به او گفتم:
ما یدریک ما على مما لى؟ علیک لعنه الله و لعنه اللاعنین. حایک ابن حایک. منافق ابن کافر. والله لقد اسرک الکفر مره و الاسلام اخرى...

تو چه مى‏دانى آن چه را به ضرر من است یا به نفع من؟ لعنت خدا و لعنت کنندگان بر تو باد. اى منافق پسر کافر! سوگند به خدا یک بار ملت کفر تو را اسیر کرده و بار دیگر اسلام تو را اسیر نموده است... .
عرض کردم: آقا! همین جا سوالاتم را بیان کنم؟
فرمودند: بلند شو تا برویم در مکانى دیگر با تو سخن بگویم.
عرض کردم: آقا! شنیده‏ام یکى از بهترین کلاس‏هاى درس شما نخلستان‏هاى کوفه است.
فرمودند: آرى.
از مسجد با حضرت بیرون آمدیم و کم کم از مسجد کوفه و کوفى‏ها فاصله گرفتیم، تا جایى که نه ما آن‏ها را مى‏دیدیم و نه کوفیان ما را. در دل نخلستان همراه با مولا قدم زدن و درد دل کردن چه صفایى دارد.
ایشان فرمودند: آن چه مى‏خواهد دل تنگت بگو و بپرس.
عرض کردم: "آقاى من! دوست دارم با شما مصاحبه‏اى صمیمانه داشته باشم، تا هم من به پاسخ سوالاتم برسم و هم تمامى جوانانى که همانند من به دنبال پاسخ‏هاى متقن و محکم شمایند."

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی