دلنوشته ی محرم
به نام خداوند بخشندهِ حسین
پاسی از شب گذشته و نمی دونم چرا خوابم نمیاد. اول رفتم بخوابم ولی با خودم گفتم پاشم برم سرکامپیوترم و یه دلنوشته ای بنویسم،
راستش رو بخوای هر وقت اسم آقامون امام حسین برده میشه ذهنم سریع می ره به طرف فرمایش پیامبر عزیز (ص) که در مورد حسینشون فرمودند: ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجاة
نمی دونم چرا؟ ولی گاهی عجیب میرم تو فکر که مگه از قدیم نگفتن باید بین عاشق و معشوق؛ مراد و مرید؛ استاد و شاگرد؛ یار و یاور؛ نوکر و ارباب یه سنخیتی باشه؟ خب وقتی من خودمو برانداز می کنم یا بقول دکترا چکاپ می کنم یا بتعبیر شما جوونا ریست میکنم تا ویندوزم درست بیاد بالا؛ می بینم بین من و اربابم هیچ سنخیتی وجود نداره. آنوقت شک می کنم می تونم به آقام بگم ارباب؟ روم میشه به مولا بگم نوکرتم؟ نمی دونم چی بگم؟
تو چی ؟ توهم مثل من همین احساس رو داری؟
باور کن نمی دونم چرا هر وقت اسم امام حسین (ع) میاد این حدیث شریف ذهنم رو مشغول میکنه!
اگه امام حسین (ع) چراغ هدایت باشه که هست. اگه کشتی نجات باشه که همینطوره. خب من از این دو صفت آقام کدامشو دارم؟! آیا من هم به اندازه خودم برای اطرافیانم چراغ هدایت بودم؟ نمی دونم!
راستی راستی نمی دونم بیشتر هدایت کردم یا گمراه!
البته من دست بالا نمی گیرم که حتما باید یه پروژکتور باشم.نه بابا. یه لامپ 25 که برای شب خواب ازش استفاده می کنن تونستم نور بدم؟ وای برم. اصلا از لامپ بیام بیرون. به اندازه یه چوب کبریت که توی تاریکی روشن میشه چقدر خودنمایی می کنه و با اون چه گمشده هایی را میشه توی اون تاریکی پیدا کرد؛ برای اطرافیانم نور داشتم؟ وای بر من. چی بگم.
گاهی توی تاریکی از دور یه نورکی به چشمت میخوره. میری جلو. میبینی اینجا آتیش روشن کردن و بعد یه مش خاک روش ریختن و رفتند ولی از زیر خاکسترا. هنوز بعضی از چوبها نم نم داره می سوزه. و خاکسترها رو سرخ نگه داشته. بعد می فهم اون نوری که از دور دیدم سرخی این خاکسترا بوده. خبری از آتیش نیست! حالا سئوالم از خودم این که تو به اندازه اون خاکسترا تونستی توی این جامعه وانفسا و تاریک برای دوستانت نور و حرارت باشی تا حداقل با نور تو بتونن از تاریکی زمانه خودشون بکاهند و به طرف نورت بیان!؟ وای برمن
باور کن از خجالت دارم میمیرم . چیزی به محرم نمونده.ببین چه دادگاهی برام گرفته شده و شاکی یقم رو چسبیده و داد میزنه بگو. چرا جواب نمیدی؟ تو که داد می کشی و فریاد می زنی: حسین آرام جانم حسین روح و روانم!
هرچه به قاضی وجدانم می گم تورو خدا بیش از این خجالتم نده. سرم داد می کشه و میگه؛ بیچاره امشب میتونی لب تابت رو ببندی و پاشی بری بخوابی و جوابه من رو ندی و بهم بگی به تو چه؟ مگه فضولی! ولی در دادگاه الهی نمی تونی پاشی بری بخوابی! چون تازه از خواب بیدارت کردن و میگن پاشو جواب بده! چرا خودت رو به امام حسین نسبت دادی و هر جا رفتی گفتی من نوکرشم. تو نوکرش بودی؟ نوکر که هرچی اربابش بگه می گه چشم و همون کاری رو می کنه که ارباب دستور داده. ولی تو چی ؟ توهم تموم کارهات طبق امر و رضایت اربابت بود؟ ببخشید کدوم ارباب؟ ارباب نفس یا ارباب حسین؟
تازه این اول حدیثه که امام حسین (ع) چراغ هدایت بوده. بقیه حدیث که می فرماید: امام حسین کشتی نجاته چی؟ چند نفر رو نجات دادی؟ بگو. یواشکی میگم. چند نفر رو غرق کردی؟ چند نفر بهشون گفتی بیائید پیش من. شما رو به ساحل نجات می رسونم. ای وای بحالت. خب، رسوندیشون؟ اره تو بمیری! کدوم ساحل؟ ساحل مازندرون؟ ساحل خلیج همیشه فارس؟ ساحل جزایر هاوایی؟ ای بدبخت. ساحل امام حسینم. حسینی.
چندبار از خودم سئوال کرده ام که: تا حالا برای چند نفر (کشتی که چه عرض کنم) یه تخته شکسته بودم که بتونم دوستانم که درحال غرق شدن هستن رو به ساحل نجات برسونم ؟ والا چی بگم؟
البته وجدان عزیزم. تو خودت خوب میدونی: به خدا من همیشه آرزو داشتم و دارم که جوونا رو به ساحل امام حسین (ع) برسونم ولی چه کار کنم؟ گاهی ساحل خیلی دوره .و لذا کم میارم.
گاهی هم مسافرا خودشون رهام می کنن و میرن. هر چی داد می زنم کجا میرید؟ تا ساحل چیزی نمونده گوش به حرفام نمی کنن.
به خدا خیلی خسته شدم از بس با قایق کوچولوم پارو زدم. ولی نمی دونم چرا گاهی اینطوری می شه؟
آقام امام حسین (ع) میدونه من آرزو دارم اطرافیانم عاشقش بشن. مریدش باشن ؛ نوکریشو بکنن؛ سربازش باشن ولی این زمونه ؛ زمونه بدی شده . درسته من قایق سواری خیلی بلد نیستم و پارو هام خیلی ضعیف هستن و قایق من هم خیلی ضعیف و حقیره ولی این روزا کسی به کسی اعتماد نداره. همه چی عوض شده. همه به هم شک دارن. دست هر کیو می گیری بیاریش بهت شک میکنه. میگه نکنه برام خوابی دیده؟ نکنه می خواد سرم کلاه بگذاره؟ نکنه اینطوره؛ نکنه اونطور!
تا میای ساحل امام حسین (ع) رو بهش نشون بدی ؛ اول باید خودت رو بهش ثابت کنی.!
خودت رو که ثابت کردی به قایقت شک می کنن. میگن برو بابا این قایق نمی تونه مارو به ساحل برسونه.
با هزار بدبختی اطمینان بهشون میدی که سوار قایقت بشن.
حالا تازه می خوان خودشون پارو بزنن. وقتی بهشون می گی؛ قربونت برم پارو زدن کار هرکسی نیست؛ بهشون برمیخوره. بهت میگن. ای بابا، منت سرمون می زاری؟ میگی فدات بشم؛ منّت کدومه. هرکاری یه تخصصی داره. بهت می خندن و به هم میگن اوه چه کلاسی برامون گذاشته.
هر هر می خندند. وقتی خنده ها و تمسخراشون رو تحمل می کنی و چیزی نمیگی. زیر لب میگن بیچاره دهاتی! شهرستونی! حالیش نیست دستش انداختیم!
باز صبر می کنی و بخاطر اربابت چیزی نمیگی. به هم میگن دیدی کم اورد!
با لبخند دستشون رو می گیری بهشون می گی فداتون بشم. خاک زیر پاتونم. وقت رو از دست ندید سوار شید. هواشناسی خبر داده طوفان بدی توی راهه!
میدونی چی بهت می گن.؟ یه خنده معنا داری میکن و میگن جوّ ندیا. خبری نیست؟ برو بابا شما هم براخودتون در و دکان درست کردین!
دستشون رو می گیری و میگی بابا بیاین رفاقتی و لوتی وار یه حالی به ما بدین و منّت سرمن بگذارید و سوار قایق من بشین. تا هوا خوبه یه چرخی تو دریا بزنیم و از این جزیره نفس یه کمی دور بشیم. تا به این بهونه بتونی از دور؛ ساحل بهشون نشون بدی. شاید یه همتی کنن و با دیدن ساحل بهت بگن. ای ول. بزن بریم. ساحل نزدیکه.
آخی. چی بگم برات جناب قاضی (وجدان) . ازکجاش بگم /
من گاهی به عقب که برمیگردمو زندگیمو یه مروری می کنم از خیلی اتفاقاتی که برام افتاده ناراحت میشم. خدا فقط میدونه توی این چند سال چند تا قایق عوض کردم بلکه بتونم مسافرای بیشتری رو سوار کنم. ولی بعضی هاشون با وجودی که مفت و مجانی سوار شده بودند. قایقم رو یا سوراخ کردند ویا زخمی!
یا پاروم رو شکستند یا دستهامو بستند که نتونم پارو بزنم. یا چشمامو بستند که نتونم درست مسیر به ساحل رو ببینم. یا قایقم رو چپه کردن و گفتند تعطیلش کن! البته خیلی آقام آقایی کرد و نگذاشت آبروم مقابل مسافرام بره. ولی توی این چند سال خیلی مسافرای جورواجور داشتم و دیدم. بعضیاشون خیلی بامرام و لوتی. برخیشون هم بی مرام و ...!
بله قربونت برم. حالا که اومدم توی اقیانوس. با این کوسه های عجیب و غریب. نمی دونم خودم رو می تونم به ساحل برسونم یا نه؟ مسافرا که پیش کش!
ای وای که توی این یکسال دراین اقیانوس تاریک پرخطر چه ها دیدم و چه ها شنیدم!
عجیبه قدیما ناخداها میگفتن فقط بعضی از جاهای دریا کوسه و نهنگ داره. ولی الان توی جوی های رودخونه شهر پر از کوسه و نهنگه.! و عجیب تر اینکه خیلی از مردم با این کوسه های دندان تیز بی رحم همانند دولفین های بازیگوش و مهربون. مشغول بازی هستن و گاهی کوسه ها رو می بینم که دزدکی گوشت ایمانشونو داره می کنه و می خوره و اینها هیچ نمیگن! نه دردی نه آخی نه اوخی! عجیبه.
آره به خدا خیلی عجیبه! هم دریاها عوض شده. هم کوسه ها و هم مسافرا! هم قایقا و هم ناخداها!
هرچی داد میزنی. کوسه! نهنگ؛ اره ماهی! هشت پا! سگ ماهی! مارماهی! بهت میخندن و زیر لب میگن؛ ای بابا، اه، چقدر فضول زیادشده! باشه ، اشکالی نداره، من که با خدای خودم عهد بستم تا زنده ام با همین قایق کوچولوم در خدمت مسافرهای بندر و اسکله باشم.
خب دیگه وقت گذشت. نزدیکه اذان صبحه. ببخشید مزاحمتون شدم. اگه حالی پیدا کردید به من و قایق و پاروم و مسافرام دعا کنید. یاعلی از خدا بخواهید در ساحل حسینی ببینمتون.
بیا این شعار را برای ساحل حسینی با هم تمرین کنیم :
حسیــــــــــــــن آرام جانم حسیــــــــــــــــن روح و روانم .
حسیــــــــــــــن آرام جانم حسیــــــــــــــــن روح و روانم .
حسیــــــــــــــن آرام جانم حسیــــــــــــــــن روح و روانم .
حسیــــــــــــــن آرام جانم حسیــــــــــــــــن روح و روانم .
حسیــــــــــــــن آرام جانم حسیــــــــــــــــن روح و روانم .