حکایت بقیع!
جمعه, ۳ شهریور ۱۳۹۱، ۱۲:۱۹ ب.ظ
حکایت بقیع، حکایت غربت است، غربت اسلام
و با که باید این راز را باز گفت
که اسلام در مدینه النبی از همه جا غریبتر است.
ای چشم، خون ببار تا حجاب از تو بردارند
و ببینی که این خاک گنجینه دار نوراست و مدفن عشق
و اینجا بقعهای است از بِقاع بهشت!
و آن نفخه ای که در بهشت، روح می دمد، از سینه این خاک برمیآید
چرا که اینجا مدفن کلیدداران بهشت است.
ای بقیع مطهر
ای رازدار صدیق صدیقه اطهر
و ای هم نوای مولا مهدی
آنگاه که غریبانه آنجا به زیارت میآید.
ای بقیع با ما سخن بگو
با ما از رازهای سر به مُهری که در سینه داری بگو
بگو، با ما بگو
لابد صدای گریه غریبانه آن یار را
هنگامی که بر غربت اسلام میگرید، شنیدهای؟
بگو، با ما بگو که حبیب ما
در رازگویی های علی وار خویش
و در مناجاتهای سجادگونهاش، چه میگوید
ای تربت مطهر!
ای آنکه بر تربت تو، جای جای، نشانه پای حبیب ما و اثر اشکهای غریبانه او باقیست
ای همنوای مولا مهدی!
ای کاش ما بجای خاک تو بودیم
و هنگامی که آن یار غایب از نظر به زیارت قبور میآمد
بر پای او بوسه میزدیم
گفتی که هر جا دلتان شکست، قبر من آنجاست
سال هاست که من مزار ناشناس تو را
در شکستههای دلم پنهان کردهام،
تا مبادا پای غریبهای خلوت محبت ما را بر هم زند
و تیر نگاه نامحرمی از ملاقات های شبانه مان باخبر شود.
خواستم بر مزارت گل بوتههای اشک بکارم
اما استخوان در گلو، راه را بر بغض بست
و خار در چشم، راه را بر گریستن!
هر شب مشتی از تربت تو را با خود به خانه می آورم
تا در روزهای خانه نشینی ام، برای پسر آخر الزمانمان
دانه های صبر را به رشته تسبیح در آورم
عادت کرده ام که بی چراغ و پای برهنه به دیدارت بیایم
تا کسی نفهمد که این زائر غریب که هر شب از کوچه هایشان می گذرد
از زیارت کدام قبر مخفی باز می گردد.